loading...
داستان کوتاه-شعر و...
محمد هدایتی بازدید : 126 شنبه 05 فروردین 1391 نظرات (0)

داستانک توکای پیر

توکای پیری تکه نانی پیدا کرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد.
پرندگان جوان این را که دیدند، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند.
وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می‌کنند….

 

نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد؛ وقتی کسی پیر می‌شود، زندگی را طور دیگری می‌بیند، غذایم را از دست دادم؛ اما فردا می‌توانم تکه نان دیگری پیدا کنم.

 

اما اگر اصرار می‌کردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگی به پا می‌کردم؛ پیروز این جنگ، منفور میشد و دیگران خود را آماده می‌کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می‌انباشت و این وضعیت می‌توانست مدت درازی ادامه پیدا کند.

 

آگاهی بر این که باید پیروزی‌های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد.                                                                                                                                  منابع : farspatogh.com   و www.b-pencil.mihanblog.com

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به نام خدا - من محمد هدایتی مدیر این وبلاگ هستم .این وبلاگ یک وبلاگ فرهنگی-ادبی است و در آن به طور مرتب داستان های کوتاه و زیبا-اشعار مختلف و.. دیگر مطالب جالب و زیبا قرار می گیرد . باتشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 26
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 27
  • بازدید ماه : 45
  • بازدید سال : 780
  • بازدید کلی : 17,797
  • کدهای اختصاصی


    ساعت فلش

    http://www.shereno.com/3340/