loading...
داستان کوتاه-شعر و...
محمد هدایتی بازدید : 1268 شنبه 05 فروردین 1391 نظرات (1)

                            به نام خدا

 داستان غزالی و راهزنان                                                                                      غزالیدانشمند شهیر اسلامی اهل توس بود(توس قریه ای است در نزدیکی مشهد). در آن وقت یعنی در حدود قرن پنجم هجری نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می شد . طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند . غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سال ها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضیلت نمود . و برای آن که معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی که چیده از دستش نرود . آن ها را مرتب می نوشت و جزوه می کرد . آن جزوه ها را که محصول سال ها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست می داشت . بعد از سال ها عازم باز گشت به وطن شد . جزوه ها را مرتب کرده و در توبره ای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد . از قضا قافله با یک عده دزد و را هزن برخورد . دزدان جلوی قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت می شد یکی یکی جمع کردند . نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید . همین که دست دزدان به طرف توبره رفت غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت :  (( غیر از این هر چه دارم ببرید و این را به من واگذارید .)) دزد ها خیال کردند که حتما داخل این بسته متاع گران قیمتی است . بسته را باز کردند جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند .

گفتند : (( این ها چیست و به چه درد می خورد؟ ))

غزالی گفت : ((هر چه است به درد شما نمی خورد ولی به درد من می خورد )).

-(( به چه درد تو می خورد ؟))

-((این ها ثمره ی چند سال تحصیل من است . اگر این ها را از من بگیرید معلوماتم تباه می شود و سال ها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود)).

-(( راستی معلومات من همین است که اینجاست ؟))

-(( بلی))

-((علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد آن علم نیست برو و فکری به حال خودت بکن )).   این گفته ی ساده ی عامیانه تکانی به روحیه ی مستعد و هوشیار غزالی داد . او که تا آن روز فکر می کرد فقط طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند بعد از آن در فکر آن افتاد که کوشش کند

تا مغز و دماغ خود را با تفکر پزرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب  مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد .

غزالی می گوید : (( من بهترین پند ها را که راهنمای  زندگی فکری من شد از زبان یک دزد راهزن شنیدم )).                                                                                            منبع : کتاب داستان راستان شهید مطهری

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به نام خدا - من محمد هدایتی مدیر این وبلاگ هستم .این وبلاگ یک وبلاگ فرهنگی-ادبی است و در آن به طور مرتب داستان های کوتاه و زیبا-اشعار مختلف و.. دیگر مطالب جالب و زیبا قرار می گیرد . باتشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 767
  • بازدید کلی : 17,784
  • کدهای اختصاصی


    ساعت فلش

    http://www.shereno.com/3340/