loading...
داستان کوتاه-شعر و...
محمد هدایتی بازدید : 131 شنبه 05 فروردین 1391 نظرات (0)

رحمت خدا

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در...

 

همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:


        من تو را کی گفتم ای یار عزیز                          کاین گره بگشای و گندم را بریز

       آن گره را چون نیارستی گشود                         این گره بگشوندنت دیگر چه بود


پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

             تو مبین اندر درختی یا به چاه                 تو مرا بین که منم مفتاح راه

 

( حضرت مولانا (

تو هم دوست داشتی  به دیگران کمک کنی یا می خواستی کاری دیگه انجام بدهی ..نظرت رو بگو .                    منبع www.b-pencil.mihanblog.com

برچسب ها داستان کوتاه ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
به نام خدا - من محمد هدایتی مدیر این وبلاگ هستم .این وبلاگ یک وبلاگ فرهنگی-ادبی است و در آن به طور مرتب داستان های کوتاه و زیبا-اشعار مختلف و.. دیگر مطالب جالب و زیبا قرار می گیرد . باتشکر
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 75
  • بازدید ماه : 159
  • بازدید سال : 894
  • بازدید کلی : 17,911
  • کدهای اختصاصی


    ساعت فلش

    http://www.shereno.com/3340/